برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است


اینکه تمام روزهای سال با هر چی که دلم رو بلرزونه میگم، "استغفرالله ربی" یعنی همش ماه رجبه؟! یا اینکه رحمتت خدای مهربونم، همیشه مثل ماه رجبه!؟

من به ساعت و وقت خوش اعتقاد دارم ولی، مهم تر از همه به خدایی اعتقاد دارم که در زمان و مکان نمیگنجه و همیشگیه!

اینه که منو لحظه ای از درگاهت ناامید نمی کنه، حتی اگر همیشه گناه کنم!؟

پناه می بریم به خدا!



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۶
هم سایه

اضطراب به دلم می افته
به ساعت نگاه می کنم
بغضم می گیره
خدایا...
کاش می دونستم الآن کجایی!؟

پ.ن 1: دلی که منتظره، هر جایی و هر چیزی، بهانه ی خوبی برای گریه کردنش می شه!

پ.ن 2: بذار از عُمق این قلبِ پُر از عشق، واسه زخم های تو مرهم بیارم!

پ.ن 3: کاش بغض هامون کاری کنند!

پ.ن 4: داشتن تو فقط داشتن تو نیست، داشتن خیلی از چیزهاست؛ اصلاً داشتن همه چیز است!



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۲۰
هم سایه

نوشتم که یادم باشد تو در قلب های شکسته جا داری؛ این یعنی اوج لطافت و مهربانی!

این یعنی من هنوز مثل قبل امید دارم!

این یعنی من هنوز معتقدم برای تو که کاری ندارد میگویی موجود باش، پس موجود می شود؛ کُن فَیَکُون!

این یعنی من هنوز ایمان دارم نماز اول وقت اوج رابطه است بین خالق و مخلوق!


پ.ن 1: بشتابید به سوی نماز!
پ.ن 2: هر زمان دلمان شکست بگوییم "یا مَنْ لا یُبْرِمُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّینَ؛ ای آن که اصرار اصرارکنندگان او را به ستوه نیاورد" و دعا کنیم!




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۲۶
هم سایه

+ سلام، در دفتر شما استخاره انجام میدن؟
_ سلام، خط استخاره مشغوله، مجددا تماس بگیرید!

به عکس روی دیوار نگاه می کنم، یا امام رئوفم یا حضرت معصومه ی جانم، اگر خیره منو دریابید!

گوشی تلفن رو بر می دارم و دکمه Redial رو فشار میدم! بعد از چند بوق، گوشی رو شخص دیگه ای بر می داره!

+ سلام، ببخشید برای انجام استخاره مزاحمتون می شم!
_ سلام، گوشی خدمتتون باشه!
+ بله، متشکرم

قلبم تند تند می زنه و منتظر اجازه تون هستم!

_ سلام
+ سلام، ممکنه برام یه استخاره انجام بدین؟
_ مشغول صلوات باشید!
+ یک صلوت رو با دقت می فرستم که زبان و دلم با هم همراه بشن: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین
_ استخاره تون خیره!

و صدای بوق پشت سر همی در گوشم می پیچه!!
+ متشکرم{در حالی که گوشی رو گذاشتن}

خدایا شکرت {و لبخند ژکوندی تحویل خودم می دم}!!
چه قدر پیچیده اش کرده بودی تو دختر!

از اولش هم باید می دونستی وقتی پای خودشون در میون باشه معلومه که خیره! و دنیا و عقبی رو با هم بهشت می کنه!


پ.ن: ماه رجب که شروع می شه، نوای "یا من ارجوه..." بدجور گوش دلم رو نوازش می ده؛ "ای کسی که همه ی خیر را از او طلب می کنم!"



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۱
هم سایه


دست خودم نیست که دلم برایش می رود!

تازه وقتی فکر می کنم خداوند روزی ام را با او قرار داده است، دلم بیشتر می رود! بیشتر تنگ می شود! بیشتر از نبودنش می گیرد! 

بارها گفته ام شاید این بار اشتباه کرده باشم و چیزی غیر از این بوده که فکر می کرده ام!

اما نه! تو روزیِ من بوده ای! اگر من درباره ی تو اشتباه کرده بودم خیلی پیش از این ها، مثل همه ی آن هایی که رفتند، تو هم از زندگی ام بیرون می رفتی!

نه اینکه هر بار به تو نزدیک تر شوم، در حالی که از تو دورم!

نه اینکه هر بار از دلتنگی جانم به لب آید و درد سکوت را به جان خریده باشم!

نه اینکه هر بار برایت مرده باشم و دوباره از شوقت جان بگیرم!

نه اینکه این همه سال درد فراقت را به جان خریده باشم و هنوز چشم به راهت باشم!

خواهش میکنم این بار دیگر بیا، یا بخواه من دیگر نباشم! 

انتظار کشیدن سخت است و فراموش کردن سخت تر! ولی اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از هر دو بدتر است!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۰
هم سایه

سیب زمینی های خلال شده را داخل روغنی که از قبل داغ کرده بودم، یکی یکی می چیدم!

_ چه قدر حوصله داری دختر! همه شان را یکجا بریز داخل روغن!!

+ حوصله هایم را جمع می کنم، لازم شان دارم!

_ برای کِی آن وقت؟!

+ اگر یکجا بریزم شان، روغن به این طرف و آن طرف می پاچد و بعدش باید کلی بشور و بساب کنم و وقتم را هدر دهم! نهایتا چیدن این سیب زمینی ها 2 دقیقه طول بکشد!!

_ فرق داشتن که شاخ و دم ندارد، می گویم با همه فرق داری، قبول نمی کنی! خب نگفتی حوصله ات را برای کِی جمع می کنی!؟

+ حوصله هایم را جمع کرده ام! وقتی بیاید حتما برای تمام این سال های نبودنش حرف دارد!


پ.ن 1: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم چو بیایی غمم از دل برود!

پ.ن 2: #داستان



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۶
هم سایه

وارد صحن می شوم، آفتاب روی گنبد تابیده است و نیمی از صحن را سایه دربرگرفته است، مرددم داخل شوم، یا بنشینم روی فرش های قرمزی که در سایه اند، یا روی فرش هایی که در آنجا آفتاب تابیده است! من اصولا سر این سفره ها طمع دارم و دوست دارم رزقی را از دست ندهم، به نظرم باید جایی را انتخاب کنم و بنشینم و بعد از مدتی جایم را عوض کنم! کمی در آفتاب می نشینم و غرق در حضور می شوم، دلم می خواهد زیارت نامه بخوانم ولی احساس می کنم باید کمی تأمل کنم و بعد شروع کنم، اصلا شاید نزدیک ضریح زیارت نامه خواندم! فعلا باید حالم را در یابم!

همین طور که نشسته ام و رفت و آمدها را تماشا می کنم، گاه گاهی هم نگاه به گنبد می اندازم که بگویم حواسم هست اینجایم و شما اینجا حضور دارید! دوباره نگاهم را به رفت و آمدها مشغول می کنم! انگار مسافرها را از اهالیِ شهر تشخیص می دهم، به حال بعضی ها غبطه می خورم که چه نعماتی را خداوند به ایشان داده است، حس می کنم محضر حضرت کریمه باشم و حسرت به دل، جفا به خویشتن است و باید دست به کار شوم، دعا می کنم اگر خیر است من هم زیر آسمان این شهر ساکن شوم، که یاد حرف بعضی از دوستانم می افتم که حسرت شهر و منطقه ی خوش آب و هوای ما را دارند، یکباره شعری در ذهنم مرور می شود:


اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست

ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم


و دوباره برمیگردم سمت گنبد و به دعا کردن خویش ادامه می دهم! هنوز ساعتی نگذشته است که انگار حرارت تمام بدنم را در برگرفته باشد همان لحظه جایم را در سایه ای تعویض می کنم! یک نفس عمیق می کشم و با صدای بلندی می گویم: آخی...ش اینجا خنک است! رزقی که از سایه نصیبم شده درست مثل حس اجابت بعد از دعاست!

وقتی که در پرتو نور عالم تاب شان گرم می شویم و دعا می کنیم، بعدش دوست داریم در ظِلّ نگاه کریمانه شان خنکای نسیمی را مادامی که نفس می کشیم دریافت کنیم و این یعنی ما همواره به درگاهشان متوسلیم!

این حس آرامش من را مجددا بلند می کند تا به سمت ضریح مطهر حرکت کنم! پشت پرده ی درب جلوی ضریح، مشغول به خواندن اذن دخول می شوم: ... أ أدخل یا رسول الله؟ أ أدخل یا حجة الله؟... آیا وارد شوم اى رسول خدا؟ آیا وارد شوم ای حجّت خدا؟ آیا وارد شوم اى فرشتگان مقرّب خدا، که در این زیارتگاه اقامت دارید...

من به زیارت چه کسی آمده ام؟ اینجا حرم اهلبیت است! اینجا همگی حضور دارند، یاد آرزویی افتادم که اولین بار در کربلا به دوستم می گفتم: کاش همه ی امامان در یک جا حضور داشتند تا ما برای زیارتشان مجبور به انتخاب نباشیم، و همه را با هم زیارت کنیم! حالا من درست جایی ایستاده ام که گفته اند حرم اهلبیت است و پاداش زیارتشان را بهشت قرار داده اند! درست است این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم!

من باید هم سایه ی ایشان شوم تا در بهشت همسایه ی ایشان شوم، خدایا این حضرت در سایه ی ایمان به شما به این مقام دست یافته است، همه ی محبّین حضرت را از این سایه سار، عنایت و عطا بفرما! خدایا سایه ی این حضرت را بر سرمان مستدام بدار! خدایا به ما توفیق همسایگی با حضرت کریمه در دنیا و عقبی عطا بفرما!

انگار حرفهای حبس شده ی چند ساله را به زبان آورده باشم، و حالا دیگر سبکبال شده ام و اشک از چشمانم جاری شده! فکر می کنم زمان مناسبی ست و باید داخل شوم! پرده ی سنگین درب جلوی ضریح را کنار می زنم، چشمانم به ضریح می افتد، زیر لب زمرمه می کنم:


عمه ی سادات سلامُ علیک

روح عبادات سلامُ علیک


هر که به دیدار تو نائل شود

یک شبه حلال مسائل شود


پ.ن: سایه تان از سرمان کم نشود حضرت یار!




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۴
هم سایه


همسایه ی منی و هم سایه ی منی!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۳
هم سایه

سخت است بخواهی به پای دیگران راه بروی مخصوصا اگر، پای دویدن داشته باشی و مجبور شوی آرام آرام بروی!!
اما گاهی تو هم روزیِ دیگران می شوی! گاهی تو همراه آنان می شوی در حالی که می توانستی همراه خودت را داشته باشی!
و اسکار زیباترین سکانس زندگی تعلق می گیرد به تویی که نه با انتخاب مردم بلکه تنها به مصلحت خداوند منتخب شده ای و در برهه ای از زمان رسالت داری!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۰۲
هم سایه
وسط شلوغی بازار بی مقدمه دمق می شوم!
وسط مهمانی ها هیچ چیزی سرگرمم نمی کند!
هر کاری می کنم انگار یه کار نیمه تمام دارم که تا به پایان نرسانمش دلم آرام نمی گیرد!
سر هر کار و حرف پیش و پا افتاده ای عذاب وجدان رهایم نمی کند!
و هزار و یک گیر و گرفتاری که اصلا نمیدانم از کدامش باید حرف بزنم!
مولای من، فدایتان شوم؛
اصلا برای غربتتان باید خون گریه کرد!
مایی که نداریمت و راست راست راه می رویم!


پ.ن 1: از کودکی ادبیات هرز نداشتم و تمام تلاشم بود حرفی نزنم که نتوانم پایش بایستم!
پ.ن 2: اصلا مگر می شود یک جان داشت و جز برای شما، قربانی اش کرد!؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۸
هم سایه