برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

 

صداش کردم و گفتم الان میام نماز می خونم و سجاده رو جمع می کنم!

گفت: من می خوام نماز بخونم!

این جمله رو از کسی شنیدم که توده های سرطانی از نوع متاستاز تو بدنش لونه کرده و یادم نمیاد روزی به سمت قبله نماز خونده باشه!

هر چند روزهای سختی رو سپری می کنیم که دکترها امیدی به بهبودیش ندارن

ولی حس میکنم داره عاقبت بخیر میشه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۴
هم سایه


همیشه عادت داره وقتی از درد پا و سخت بلند شدن و زمین گیر شدنش خسته و کلافه میشه به جوون هایی که اطرافش نشستن میگه:" پیر نشید، بدترین درد پیریه!"

یه بار در جوابش گفتم آخه اینجوری که شما میگی باید جوون مرگ بشم تا پیر نشم!!

همان لحظه بود که ترس تمام نگاهش رو گرفت و انگار اگر ما نباشیم زمین گیر تر میشه، گفت:" خدا اون روز رو نیاره، که من باشم و شما نباشید!"

میگم خب آخه مرگ که پیر و جوون نمیشناسه، بعد یه لیست بلند بالا از کسایی که میشناسه و میشناسم براش میگم که جوون بودن و از دنیا رفتن و مرگ که خبر نمیکنه!

بعد سرش رو به نشونه ی تأیید تکون میده و دیگه هیچی نمیگه!


کاری به این قسمتش نداشتم که من هر بار با گفتن این جمله اش، این جواب از ذهنم رد میشد و هر دفعه جوابش رو نمیدادم، ولی چرا باز هنوز مرگ رو برا خودم دور می دیدم و کاری به حال دل خودم نمی کردم!؟ راستش برام عجیب بود که این جمله اش چرا یه تناقض عجیبی داره و چه جوری میشه پیر نشد ولی جوون مرگ هم نشد!؟


تا اینکه دیشب هین صحبت هاش باز طبق معمول جمله اش رو تکرار کرد و باز درحالی که این جواب از ذهنم رد میشد، یه نفر دیگه بهش گفت: "نمیشه که! پیری سراغ آدم میاد"

داشتم با خودم فکر می کردم الآن چه حس خوبی رو تجربه میکنه و چه قدر از این همدلی خوشحال میشه، وقتی میبینه پیری ناگزیر سراغ آدم ها میاد و نمیشه ازش فرار کرد و ... که یه حرفیش میخ کوبم کرد!!

گفت:"نه! آدم پیر نمیشه اگر غصه نخوره!"

با شناختی که ازش دارم در واقع میخواست تمام حرفش رو تو یه جمله جمع کنه؛ منظورش این بود که اگر خوب زندگی کنیم پیر نمیشیم!! و شاید این بهترین جوابی بود که در راستای درگیریهای ذهنیِ من هم می تونست گفته بشه!


تمام داستان ما، همینه که در انتخاب خوب و بد، فقط فکر می کنیم و پای عمل به آنچه که فکر نمی کنیم عمل می کنیم! یعنی اصلا تمام روزمرگی هامون رو دچار یه تناقض بزرگ کردیم که همین، پای تناقض بزرگتری رو به دنیای ذهنی من باز کرده بود!

او داشت راست می گفت و حقیقت همینه که ما خوب زندگی نمی کنیم که اگر اینجوری بشه، چه فرقی می کنه که پیر باشیم یا جوون! خوبی در انتخاب همه چیز خوبه! غذای جسم خوب، غذای فکر خوب، لباس خوب، اخلاق خوب، کردار خوب، حرف های خوب!!

حالا دیگه فکر می کنم، چه قدر همه چیز در حال فاصله گرفتن از خوبی هاست! و چه قدر دل نگران پیریه دنیام، که درگیر پیر نشدن خوبی هاست و ترسش ازینکه من بگم "اگر پیر نشم که جوون مرگ میشم " و اون مستاصل بشه از روزی که باشه و هیچ خوبی ای باقی نمونده باشه!


بقیت الله خیر لکم ان کنتم مومنین!

سلام حضرت بهار،

ای منتهای خوبی ها! بیا و پایان بده به پیریه دنیا!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۹
هم سایه

دست هایش!
چیزی که به من جرأت داد از او بنویسم!
کسی که در پستوی ذهنم، خانه دارد و من چه قدر خوب او را می شناسم!
کسی که خودم ساخته ام
به او خلق و خویی داده ام که خودم دوست دارم
رفتاری برایش تصویر کرده ام که خودم می پسندم!
از من می پرسند: اگر روزی خلاف چیزهایی که ساخته ای را ببینی، اذیت نمی شوی!؟
و من چه قدر بی امان می گویم: آه! امان از دست هایش!
میگویند: پس دست بزن دارد؟!
می گویم: دست هایش عجیب لبخند می زنند!

پ.ن: چرا همیشه در منفی ترین حالت ممکن دیده می شود!
مردها هم بلدند دست نوازش بکشند!
مخصوصا در حالتی که درست دیده شوند؛ ما با رفتارمان، در حقیقت رفتارشان را می سازیم، خوبی پاسخش خوبی می شود و بدی...!!!
آن ها از اقتدار و مدیر بودن همان فیضی را می برند که زن ها از دوست داشته شدن و توجه!
از دامن زن، مرد به معراج می رود!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۵۳
هم سایه

سیب زمینی های خلال شده را داخل روغنی که از قبل داغ کرده بودم، یکی یکی می چیدم!

_ چه قدر حوصله داری دختر! همه شان را یکجا بریز داخل روغن!!

+ حوصله هایم را جمع می کنم، لازم شان دارم!

_ برای کِی آن وقت؟!

+ اگر یکجا بریزم شان، روغن به این طرف و آن طرف می پاچد و بعدش باید کلی بشور و بساب کنم و وقتم را هدر دهم! نهایتا چیدن این سیب زمینی ها 2 دقیقه طول بکشد!!

_ فرق داشتن که شاخ و دم ندارد، می گویم با همه فرق داری، قبول نمی کنی! خب نگفتی حوصله ات را برای کِی جمع می کنی!؟

+ حوصله هایم را جمع کرده ام! وقتی بیاید حتما برای تمام این سال های نبودنش حرف دارد!


پ.ن 1: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم چو بیایی غمم از دل برود!

پ.ن 2: #داستان



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۴۶
هم سایه