برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات

هم سایه، سایه ات به سرم مستدام باد

برات
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
وسط شلوغی بازار بی مقدمه دمق می شوم!
وسط مهمانی ها هیچ چیزی سرگرمم نمی کند!
هر کاری می کنم انگار یه کار نیمه تمام دارم که تا به پایان نرسانمش دلم آرام نمی گیرد!
سر هر کار و حرف پیش و پا افتاده ای عذاب وجدان رهایم نمی کند!
و هزار و یک گیر و گرفتاری که اصلا نمیدانم از کدامش باید حرف بزنم!
مولای من، فدایتان شوم؛
اصلا برای غربتتان باید خون گریه کرد!
مایی که نداریمت و راست راست راه می رویم!


پ.ن 1: از کودکی ادبیات هرز نداشتم و تمام تلاشم بود حرفی نزنم که نتوانم پایش بایستم!
پ.ن 2: اصلا مگر می شود یک جان داشت و جز برای شما، قربانی اش کرد!؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۱۸
هم سایه
این که دوست داشته باشد بنویسد و من بگویم حالا نه، فقط حالش را بدتر می کند و او را به نوشتن حریص تر!
درست است که دست است ولی... دل دارد، مثل همه ی دلدارها، دل داده است و دلتنگ می شود، اگر حواست به او نباشد سر از ناکجاآباد هم در می آورد!!
حالا باز هم می خواهی جلودارش باشی یا بگذاریش به حال خودش!؟!

او هم به بهشت های خدا سر زده، فرقش با تو این است که تو فقط دل داده ای و او به آن ها دست زده!
حالا دیگر می فهمی که حال او از تو بدتر است!
لااقل همین یک قلم و کاغذ بگذار مرهم دلتنگی اش باشد!

وقتی قهر می کند، قهرش هم قشنگ ست، حرف های قُلمبه سُلمبه ای می نویسد که آدم نمی فهمد می خواهد ناز کند یا دوستی اش را ابراز کند!!
چه می دانی! شاید روزی که همه سرگردانند و حیران، همین یک دست بیاید و شهادت بدهد که تو تا کجاها سیر کرده ای، دلت چه چیزهایی خواسته و چه جاهایی فقط به قصد بندگی  آن ها را پس زده ای! شاید همین یک دست بیاید و شهادت بدهد که تو وقتی بر ضریح مطهر و اسم های اعظم حک شده روی آن ها دست کشیده ای، سلول به سلولت مثل معجزه لبخند زده!

به معجزه ی دست ها که ایمان بیاوری، دعایت می کنند، حتی آن زمان که در حال دعا برای دیگران هستی، آن قدر قدرت دارند که اجابت خواسته های قلبیِ نگفته ات را منعکس کنند!

پ.ن: دست هایم بزرگ شده اند ولی هنوز به همان جایزه های کودکی مثل کاغذ و قلم قانع می شوند!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۱۴
هم سایه

میخواستم هم نمی توانستم!

فکر می کنم اینکه می گویند نمک گیر شده ایم، یعنی همین!

اگر بخواهی از غیر هم طلب کنی دلت قرص است به وجودشان به حضورشان!

می گویند کربلا قطعه ای از بهشت است یا این روایت معروف که قطعه ای از بهشت در خراسان است و ...

راست می گویند، تنها در بهشت است که حرفی برای زدن باقی نمی ماند تو سرشار از حضوری! دیگر زبان در دهان نمی چرخد! همه ی تو گویای خواسته های توست! و تو می توانی ساعت ها غرق در حضور امام باشی و لب باز نکنی! در حالی که دست های تهیِ تو، پر شده باشد از کَرَم حضرات!

و امان از روزی که برگردیم...

هر روز باید تحمل کنی و تحمل کنی!

و خوشا به سعادت کسی که زیارت روزیِ مدام اوست و چه خوشبخت است کسی که در سایه سار امامت و ولایت نفس می کشد!


#اللهم_ارزقنا_حرم


پ.ن: قم حرم اهلبیت علیهم السلام است.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۱
هم سایه

می دانی! اصلا خودت هم بخواهی نمی شود!

چشم هایت را که می بندی، خواب کربلا می بینی!

بیدار هم که می شوی، با شنیدن کربلا رفتن هر کسی اشک می ریزی و حالت دگرگون می شود!


راست می گفتند قدیمی ها؛" ندیده دل پادشاه ست"

و من گداترین هستم به درگاهشون!

و تا دوباره برنگردم به کربلا حال و روزم همین است که می بینید!



پ.ن: حالا حق داشتم که دعا کنم:" ما را ببر به کربلا و دیگر برنگردان"




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۵۶
هم سایه

در اتاقک تفتیش، صدای گریه دختربچه ای از پشت سرم نگاهم را برگرداند!

نگاهش کردم، نگاهم کرد!

دست کشیدم روی سرش، فهمیدم گم شده است، خوب می دانم حال گمشده ها چگونه است؟!

گفتم نگران نباش مادرت هم حتما نگران و دنبال توست! به یکباره آرام گرفت و انگار دلش قرص شده باشد دستش را به دستم داد

تا به مرحله ی تفتیش برسیم از او پرسیدم اسمت؟

گفت: رقیه!

به یکباره همه جا دور سرم چرخید و آسمان روی سرم خراب شد

یا رقیه جان بحق غریبی ات در شام، این گمشده را به پدر و مادرش برسان!

از تفتیش گذشتیم و من دوست نداشتم تنهایش بگذارم

ولی عراقی ها اصرار داشتند او را از من جدا کنند!

همانجا بود که تازه فهمیدم دخترک ایرانی نیست ولی چه چیزی ما را به هم وصل کرده بود قطعا جز مهری نبود که والدینش را به نام گذاری رقیه ترغیب کرده بود و من را با شنیدن نام رقیه منقلب! و این را حتی پیش ازینکه نامش را بپرسم بین مان حس می کردم!

حتی دوستم میگفت: چه عجیب که تا تو را دید آرام شد!

و حتی عجیب تر اینکه من فکر می کردم او حرفهای من را میفهمد که با آرامش به من نگاه می کند و اصلا خبری از این حرفها نبود!

 وقتی از هم جدا شدیم وقت اذان بود، زیر آسمان نجف از حضرت پدر خواستم که پدر و مادرش پیدا شوند، دلم قرص بود که پدر حقیقی اش هوایش را دارد و تازه اینها که دور و برش هستند به کودک محبت می کنند و دستش را ول نمی کنند، امان از روزی که شامیان...


لا یَوم کَیَومِکَ یا اباعَبدِالله.


پ.ن: قطعا حواست به ماست، یا حضرت ابوتراب بحق رقیّه!



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۱
هم سایه


قرارمان این نبود که همه چیز را با منطقِ خودم بسنجم!

اصلا گاهی بعضی چیزها به من ربطی ندارد!

ولی مگر می شود گاهی بی خیال بعضی چیزها شوی!! مخصوصا اگر خود خداوند تعریفش را کرده باشد؛ دلبرتر از این مگر دیده ایم!!؟

تا این که در یک روز، یک ساعت، یک دقیقه، یک ثانیه، صبرم تمام شد و نوشتم ما رو به خیر و شما رو به سلامت!

به داده هایت و نداده هایت شکر!!

راضی ام، تمام.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۰۷
هم سایه
_ متولد شده باشیم!

+ نه!

_ازدواج کرده باشیم!

+نه!

_خداوند به ما فرزند عطا کند؟!

+نه!

_پس چه؟!

+ زندگی از روزی آغاز می شود که حسین علیه السلام داشته باشیم: ألَستُ بِرَبِّکُم، قالوا بَلی!

++ داشتن تو فقط داشتن تو نیست، داشتن خیلی از چیزهاست!
+++ از حسین بن علی هر چه بخواهی بدهد، تو زرنگ باش و از او نسل علی دوست بخواه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۲۱
هم سایه

راست می گفت؛ همه ی ماجرا دست شخص دیگری بود!

من فکر می کردم قرار است برات کربلایم مثل همین نامه بازی های اداری که هر روز یک چیز جدید پشت قباله اش می اندازند و بی خودی کِشَش می دهند، امروز و فردا شود تا من دق کنم که بشنوم من هم راهی می شوم، ولی خبری از این ادا بازی ها نبود!

داستان دست کس دیگری بود؛ راست می گفت "کس دیگری من را طلبیده بود" پس نمی گذاشت هیچ سنگی جلوی پای من بیندازند! عالم همه به یک اشاره ی او می گردد!

از همان روز همش فکر می کنم، کاش همه ی ماجراها به دست حسین(علیه السلام) باز شود، کاش کارمان همیشه به حسین (علیه السلام) بیافتد!


+سایه ات از سرمان کم نشود حضرت یار!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۰
هم سایه
همه تعجّب می کنند، اصلا باورشان نمی شود که من این قدر خوب یادم مانده باشد...
می دانی! راز عجیبی ست؛ بین خودمان باشد! من خیلی چیزها را از کودکی مرور می کردم، بارها و بارها...
مثل همان تابلو فرش خانه ی پدربزرگ؛ حتی از زمانی که قرآن خواندن را به خوبی نمی دانستم و حتی از زمانی که فتحه و ضمه و کسره ی آن تابلو فرش قرآنی را درست ادا نمی کردم، حتی از آن زمان که نمی دانستم قرآن نور است و شفاست و بدون اینکه بدانم چطور دوا، بیمار را شفا میدهد، قرآن هم درست می نشیند همان جا که باید بنشیند، حتی اگر ندانم اثرش چیست و چگونه است، حتی اگر معنی اش را ندانم، شوخی که نیست کلام خداست؛

آن سخن کز دل برآید
لاجرم بر دل نشیند

پس با اینکه نمیدانستم معنی "إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَاللّهِ أَتقَاکُم*" چیست؟ معیار خوبی انسان ها را به تقواشان سنجیدم نه نسب و جایگاه شان! چون این را آموخته بودم!

حالا دیگر خیلی هم عجیب نیست که من از کودکی با دو بیت شعری که برایم خوانده بودند، اشکم جاری می شد و اضطراب دیدار داشتم برای همان دوبیتی که هر بار من را می دیدند، میخواندند و این قدر خوب هم به یادم مانده است:

" جانم به فدای تو علی جان
خوش می روی ای جوان لیلا

جانم به فدات
مهلاً مهلا..."

تا همین چند سال پیش هم نمیدانستم روضه ی حضرت علی اکبر علیه السلام را برایم خواندند و چه قدر سعادت نصیبم کردند که از کودکی برای جوان امام حسین و روضه هایش اشک ریختم!
#اللهم_ارزقنا_حرم
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#اللهم_ارزقنا_بکاء_بر_سید_الشهدا


*همانا گرامی ترین شما نزد خدا باتقواترین شماست. سوره مبارکه حجرات، آیه 13
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۱
هم سایه


حتما این بار فرق می کند...!

حتما این بار به اجابت نزدیکترم...!

حتما این بار فرصتی دوباره است!

حتما باید تلاش کنم!

...

و همین طور جملات از ذهنم یکی یکی عبور می کرد که یک کلمه عجیب من را سر جایم خشکاند!

"برات"!

همانی که سالها منتظرش بودم

اصلا فقط به نیت "شما" این جا را "برات" نامیدم نکند یادم برود که جز "برای شما" بنویسم...!

دیروز که "برات کربلا" را گرفتم چند ثانیه به کاغذ در دستم زُل زدم و شکر که باز هم نعمتی این چنین روزیم شد!

حالا من ماندم و یک دنیا فکر و خیال!

که وقتی دیدمشان چه حرف هایی را بگویم! با خودم فکر می کنم من همیشه از همین راه دور هم یقین داشتم می شنوند و اگر اجابتی نبود حتما منتظر همچین روزی بودند که فقط بین خودم و خودشان نباشد، بلکه همه بدانند و بگویند:

"حاجت روا به دست حضرت پدر* است"،

" از امام حسین حاجتش را گرفت"،

" حضرت عباس باب الحوائجش شد"،

"از بس عاشق دردانه اش** بود، باب الحوائج امام موسی کاظم حاجتش را از خدا خواست"،

" از بس امام رضا را دوست داشت امام جواد، به احترام پدر، بنده نوازی کرد"،

"امام هادی رویش را زمین نزد، او عاشق زیارت جامعه است"،

" امام حسن عسکری و حضرت نرجس خاتون یاری می کنند یاری کننده فرزند غریب شان را"!


پ.ن: و این انسان چه قدر خوشبخت است که شما را دارد و چه خوشبخت است که گره اش قرار است به دستان شما باز شود؛ هر روز باید زمزمه کنم: چیزی از دیگری نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن مولا...!


*حضرت پدرم امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام

** حضرت معصومه ی جانم




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۴:۳۷
هم سایه