میخواستم هم نمی توانستم!
فکر می کنم اینکه می گویند نمک گیر شده ایم، یعنی همین!
اگر بخواهی از غیر هم طلب کنی دلت قرص است به وجودشان به حضورشان!
می گویند کربلا قطعه ای از بهشت است یا این روایت معروف که قطعه ای از بهشت در خراسان است و ...
راست می گویند، تنها در بهشت است که حرفی برای زدن باقی نمی ماند تو سرشار از حضوری! دیگر زبان در دهان نمی چرخد! همه ی تو گویای خواسته های توست! و تو می توانی ساعت ها غرق در حضور امام باشی و لب باز نکنی! در حالی که دست های تهیِ تو، پر شده باشد از کَرَم حضرات!
و امان از روزی که برگردیم...
هر روز باید تحمل کنی و تحمل کنی!
و خوشا به سعادت کسی که زیارت روزیِ مدام اوست و چه خوشبخت است کسی که در سایه سار امامت و ولایت نفس می کشد!
#اللهم_ارزقنا_حرم
پ.ن: قم حرم اهلبیت علیهم السلام است.
می دانی! اصلا خودت هم بخواهی نمی شود!
چشم هایت را که می بندی، خواب کربلا می بینی!
بیدار هم که می شوی، با شنیدن کربلا رفتن هر کسی اشک می ریزی و حالت دگرگون می شود!
راست می گفتند قدیمی ها؛" ندیده دل پادشاه ست"
و من گداترین هستم به درگاهشون!
و تا دوباره برنگردم به کربلا حال و روزم همین است که می بینید!
پ.ن: حالا حق داشتم که دعا کنم:" ما را ببر به کربلا و دیگر برنگردان"
در اتاقک تفتیش، صدای گریه دختربچه ای از پشت سرم نگاهم را برگرداند!
نگاهش کردم، نگاهم کرد!
دست کشیدم روی سرش، فهمیدم گم شده است، خوب می دانم حال گمشده ها چگونه است؟!
گفتم نگران نباش مادرت هم حتما نگران و دنبال توست! به یکباره آرام گرفت و انگار دلش قرص شده باشد دستش را به دستم داد
تا به مرحله ی تفتیش برسیم از او پرسیدم اسمت؟
گفت: رقیه!
به یکباره همه جا دور سرم چرخید و آسمان روی سرم خراب شد
یا رقیه جان بحق غریبی ات در شام، این گمشده را به پدر و مادرش برسان!
از تفتیش گذشتیم و من دوست نداشتم تنهایش بگذارم
ولی عراقی ها اصرار داشتند او را از من جدا کنند!
همانجا بود که تازه فهمیدم دخترک ایرانی نیست ولی چه چیزی ما را به هم وصل کرده بود قطعا جز مهری نبود که والدینش را به نام گذاری رقیه ترغیب کرده بود و من را با شنیدن نام رقیه منقلب! و این را حتی پیش ازینکه نامش را بپرسم بین مان حس می کردم!
حتی دوستم میگفت: چه عجیب که تا تو را دید آرام شد!
و حتی عجیب تر اینکه من فکر می کردم او حرفهای من را میفهمد که با آرامش به من نگاه می کند و اصلا خبری از این حرفها نبود!
وقتی از هم جدا شدیم وقت اذان بود، زیر آسمان نجف از حضرت پدر خواستم که پدر و مادرش پیدا شوند، دلم قرص بود که پدر حقیقی اش هوایش را دارد و تازه اینها که دور و برش هستند به کودک محبت می کنند و دستش را ول نمی کنند، امان از روزی که شامیان...
لا یَوم کَیَومِکَ یا اباعَبدِالله.
پ.ن: قطعا حواست به ماست، یا حضرت ابوتراب بحق رقیّه!
قرارمان این نبود که همه چیز را با منطقِ خودم بسنجم!
اصلا گاهی بعضی چیزها به من ربطی ندارد!
ولی مگر می شود گاهی بی خیال بعضی چیزها شوی!! مخصوصا اگر خود خداوند تعریفش را کرده باشد؛ دلبرتر از این مگر دیده ایم!!؟
تا این که در یک روز، یک ساعت، یک دقیقه، یک ثانیه، صبرم تمام شد و نوشتم ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
به داده هایت و نداده هایت شکر!!
راضی ام، تمام.
راست می گفت؛ همه ی ماجرا دست شخص دیگری بود!
من فکر می کردم قرار است برات کربلایم مثل همین نامه بازی های اداری که هر روز یک چیز جدید پشت قباله اش می اندازند و بی خودی کِشَش می دهند، امروز و فردا شود تا من دق کنم که بشنوم من هم راهی می شوم، ولی خبری از این ادا بازی ها نبود!
داستان دست کس دیگری بود؛ راست می گفت "کس دیگری من را طلبیده بود" پس نمی گذاشت هیچ سنگی جلوی پای من بیندازند! عالم همه به یک اشاره ی او می گردد!
از همان روز همش فکر می کنم، کاش همه ی ماجراها به دست حسین(علیه السلام) باز شود، کاش کارمان همیشه به حسین (علیه السلام) بیافتد!
+سایه ات از سرمان کم نشود حضرت یار!
حتما این بار فرق می کند...!
حتما این بار به اجابت نزدیکترم...!
حتما این بار فرصتی دوباره است!
حتما باید تلاش کنم!
...
و همین طور جملات از ذهنم یکی یکی عبور می کرد که یک کلمه عجیب من را سر جایم خشکاند!
"برات"!
همانی که سالها منتظرش بودم
اصلا فقط به نیت "شما" این جا را "برات" نامیدم نکند یادم برود که جز "برای شما" بنویسم...!
دیروز که "برات کربلا" را گرفتم چند ثانیه به کاغذ در دستم زُل زدم و شکر که باز هم نعمتی این چنین روزیم شد!
حالا من ماندم و یک دنیا فکر و خیال!
که وقتی دیدمشان چه حرف هایی را بگویم! با خودم فکر می کنم من همیشه از همین راه دور هم یقین داشتم می شنوند و اگر اجابتی نبود حتما منتظر همچین روزی بودند که فقط بین خودم و خودشان نباشد، بلکه همه بدانند و بگویند:
"حاجت روا به دست حضرت پدر* است"،
" از امام حسین حاجتش را گرفت"،
" حضرت عباس باب الحوائجش شد"،
"از بس عاشق دردانه اش** بود، باب الحوائج امام موسی کاظم حاجتش را از خدا خواست"،
" از بس امام رضا را دوست داشت امام جواد، به احترام پدر، بنده نوازی کرد"،
"امام هادی رویش را زمین نزد، او عاشق زیارت جامعه است"،
" امام حسن عسکری و حضرت نرجس خاتون یاری می کنند یاری کننده فرزند غریب شان را"!
پ.ن: و این انسان چه قدر خوشبخت است که شما را دارد و چه خوشبخت است که گره اش قرار است به دستان شما باز شود؛ هر روز باید زمزمه کنم: چیزی از دیگری نمی خواهم، تو مرا انتخاب کن مولا...!
*حضرت پدرم امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
** حضرت معصومه ی جانم