اینکه تمام روزهای سال با هر چی که دلم رو بلرزونه میگم، "استغفرالله ربی" یعنی همش ماه رجبه؟! یا اینکه رحمتت خدای مهربونم، همیشه مثل ماه رجبه!؟
من به ساعت و وقت خوش اعتقاد دارم ولی، مهم تر از همه به خدایی اعتقاد دارم که در زمان و مکان نمیگنجه و همیشگیه!
اینه که منو لحظه ای از درگاهت ناامید نمی کنه، حتی اگر همیشه گناه کنم!؟
پناه می بریم به خدا!
دست خودم نیست که دلم برایش می رود!
تازه وقتی فکر می کنم خداوند روزی ام را با او قرار داده است، دلم بیشتر می رود! بیشتر تنگ می شود! بیشتر از نبودنش می گیرد!
بارها گفته ام شاید این بار اشتباه کرده باشم و چیزی غیر از این بوده که فکر می کرده ام!
اما نه! تو روزیِ من بوده ای! اگر من درباره ی تو اشتباه کرده بودم خیلی پیش از این ها، مثل همه ی آن هایی که رفتند، تو هم از زندگی ام بیرون می رفتی!
نه اینکه هر بار به تو نزدیک تر شوم، در حالی که از تو دورم!
نه اینکه هر بار از دلتنگی جانم به لب آید و درد سکوت را به جان خریده باشم!
نه اینکه هر بار برایت مرده باشم و دوباره از شوقت جان بگیرم!
نه اینکه این همه سال درد فراقت را به جان خریده باشم و هنوز چشم به راهت باشم!
خواهش میکنم این بار دیگر بیا، یا بخواه من دیگر نباشم!
انتظار کشیدن سخت است و فراموش کردن سخت تر! ولی اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از هر دو بدتر است!
سیب زمینی های خلال شده را داخل روغنی که از قبل داغ کرده بودم، یکی یکی می چیدم!
_ چه قدر حوصله داری دختر! همه شان را یکجا بریز داخل روغن!!
+ حوصله هایم را جمع می کنم، لازم شان دارم!
_ برای کِی آن وقت؟!
+ اگر یکجا بریزم شان، روغن به این طرف و آن طرف می پاچد و بعدش باید کلی بشور و بساب کنم و وقتم را هدر دهم! نهایتا چیدن این سیب زمینی ها 2 دقیقه طول بکشد!!
_ فرق داشتن که شاخ و دم ندارد، می گویم با همه فرق داری، قبول نمی کنی! خب نگفتی حوصله ات را برای کِی جمع می کنی!؟
+ حوصله هایم را جمع کرده ام! وقتی بیاید حتما برای تمام این سال های نبودنش حرف دارد!
پ.ن 1: گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم چو بیایی غمم از دل برود!
پ.ن 2: #داستان
وارد صحن می شوم، آفتاب روی گنبد تابیده است و نیمی از صحن را سایه دربرگرفته است، مرددم داخل شوم، یا بنشینم روی فرش های قرمزی که در سایه اند، یا روی فرش هایی که در آنجا آفتاب تابیده است! من اصولا سر این سفره ها طمع دارم و دوست دارم رزقی را از دست ندهم، به نظرم باید جایی را انتخاب کنم و بنشینم و بعد از مدتی جایم را عوض کنم! کمی در آفتاب می نشینم و غرق در حضور می شوم، دلم می خواهد زیارت نامه بخوانم ولی احساس می کنم باید کمی تأمل کنم و بعد شروع کنم، اصلا شاید نزدیک ضریح زیارت نامه خواندم! فعلا باید حالم را در یابم!
همین طور که نشسته ام و رفت و آمدها را تماشا می کنم، گاه گاهی هم نگاه به گنبد می اندازم که بگویم حواسم هست اینجایم و شما اینجا حضور دارید! دوباره نگاهم را به رفت و آمدها مشغول می کنم! انگار مسافرها را از اهالیِ شهر تشخیص می دهم، به حال بعضی ها غبطه می خورم که چه نعماتی را خداوند به ایشان داده است، حس می کنم محضر حضرت کریمه باشم و حسرت به دل، جفا به خویشتن است و باید دست به کار شوم، دعا می کنم اگر خیر است من هم زیر آسمان این شهر ساکن شوم، که یاد حرف بعضی از دوستانم می افتم که حسرت شهر و منطقه ی خوش آب و هوای ما را دارند، یکباره شعری در ذهنم مرور می شود:
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
و دوباره برمیگردم سمت گنبد و به دعا کردن خویش ادامه می دهم! هنوز ساعتی نگذشته است که انگار حرارت تمام بدنم را در برگرفته باشد همان لحظه جایم را در سایه ای تعویض می کنم! یک نفس عمیق می کشم و با صدای بلندی می گویم: آخی...ش اینجا خنک است! رزقی که از سایه نصیبم شده درست مثل حس اجابت بعد از دعاست!
وقتی که در پرتو نور عالم تاب شان گرم می شویم و دعا می کنیم، بعدش دوست داریم در ظِلّ نگاه کریمانه شان خنکای نسیمی را مادامی که نفس می کشیم دریافت کنیم و این یعنی ما همواره به درگاهشان متوسلیم!
این حس آرامش من را مجددا بلند می کند تا به سمت ضریح مطهر حرکت کنم! پشت پرده ی درب جلوی ضریح، مشغول به خواندن اذن دخول می شوم: ... أ أدخل یا رسول الله؟ أ أدخل یا حجة الله؟... آیا وارد شوم اى رسول خدا؟ آیا وارد شوم ای حجّت خدا؟ آیا وارد شوم اى فرشتگان مقرّب خدا، که در این زیارتگاه اقامت دارید...
من به زیارت چه کسی آمده ام؟ اینجا حرم اهلبیت است! اینجا همگی حضور دارند، یاد آرزویی افتادم که اولین بار در کربلا به دوستم می گفتم: کاش همه ی امامان در یک جا حضور داشتند تا ما برای زیارتشان مجبور به انتخاب نباشیم، و همه را با هم زیارت کنیم! حالا من درست جایی ایستاده ام که گفته اند حرم اهلبیت است و پاداش زیارتشان را بهشت قرار داده اند! درست است این دقیقا همان چیزی بود که من می خواستم!
من باید هم سایه ی ایشان شوم تا در بهشت همسایه ی ایشان شوم، خدایا این حضرت در سایه ی ایمان به شما به این مقام دست یافته است، همه ی محبّین حضرت را از این سایه سار، عنایت و عطا بفرما! خدایا سایه ی این حضرت را بر سرمان مستدام بدار! خدایا به ما توفیق همسایگی با حضرت کریمه در دنیا و عقبی عطا بفرما!
انگار حرفهای حبس شده ی چند ساله را به زبان آورده باشم، و حالا دیگر سبکبال شده ام و اشک از چشمانم جاری شده! فکر می کنم زمان مناسبی ست و باید داخل شوم! پرده ی سنگین درب جلوی ضریح را کنار می زنم، چشمانم به ضریح می افتد، زیر لب زمرمه می کنم:
عمه ی سادات سلامُ علیک
روح عبادات سلامُ علیک
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
پ.ن: سایه تان از سرمان کم نشود حضرت یار!