محبّتی از جنس نور
شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۵۸ ق.ظ
حاج آقـا یکی از پیرمردهای کـاسبِ مؤمن و نـازنینِ شـهر، بنـده ی خـدا چند وقتی آلـزایمر گرفته است.
پسری دارد که مُـدام کنـارش نشسته است تـا فراموشی اش را متذکّر شود!
_ خـدای من! تو که ذره ای از محبّتت را در کـنجِ دل این پسر نشانـده ای و شده است این!
که پدرش را در فراموشی ها یاری کند!
مهربان ترینم! مانده ام که چـرا، لحظـه های فـراموشی (غفلتم) نمی بینمت؟!
فقط می دانم که؛
دریـای محبّتت...، نه!
اقیـانـوس محبّتت...، نه، نه!
اصلاً جنس محبّتت فـرق دارد!
زیرا وقتی انســان، غـرق محبّتت می شود، خـودش را نیز فـرامـوش می کنـد!
پسری دارد که مُـدام کنـارش نشسته است تـا فراموشی اش را متذکّر شود!
_ خـدای من! تو که ذره ای از محبّتت را در کـنجِ دل این پسر نشانـده ای و شده است این!
که پدرش را در فراموشی ها یاری کند!
مهربان ترینم! مانده ام که چـرا، لحظـه های فـراموشی (غفلتم) نمی بینمت؟!
فقط می دانم که؛
دریـای محبّتت...، نه!
اقیـانـوس محبّتت...، نه، نه!
اصلاً جنس محبّتت فـرق دارد!
زیرا وقتی انســان، غـرق محبّتت می شود، خـودش را نیز فـرامـوش می کنـد!
۹۳/۱۰/۰۶